مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

یه هفتهء بد دیگه

پسر کوچولوی مامان این هفته هم که خدا رو شکر داره تموم میشه هفتهء خوبی نبود شنبه:نگار و آتوسا اومدن اینجا زنگ زدیم دایی کوروش اومد دنبالمون و رفتیم خونشون عصر بابات اومد دنبالمون ماشین رو برده بود کارواش که آیینه اش شکسته بود و چیزیم نگفته بود والبته دستش هم با همون بریده بود اومدیم خونه و جعبه رو از بالای یخچال برداشت و به دستش چسب زد و گذاشت سر جاش رفتی جلوی یخچال و اشاره کردی بهت آبمیوه بدم تا در یخچال رو باز کردم جعبه افتاد رو سرم شانس آوردیم که رو سر تو نیوفتاد شب هم عمه آمنه و عمه سمیرات با متین و امیر مهدی اومدن پایین که تو رو ببینن یکشنبه: عصر داشتم واست تخم مرغ با پنیر درست میکردم و تو هم هی شعله رو کم و زیاد میکردی...
30 شهريور 1391

اول هفتهء بد

پسر کوچولوی مامان این مدتی که مامانیم رفته دلشوره های منم بیشتر شده مخصوصا هفتهء گذشته که مامانیم گفت من اینجا باشم دو ماه بیشتر زنده نمیمونم خیلی نگران بودم شنبه: زنگ زدم به امیر که باهاش صحبت کنم گفت مامان خوابه چون حالش بد بوده بردمش دکتر سرم وصل کرده دوبار زنگ زدم و حالش رو پرسیدم اما باهاش حرف نزدم همش منتظر بودم که یه خبری بشه میترسیدم تلفن که زنگ زد دلهره گرفتم بابات بود گفت تصادف و ........ فقط تصادف تو گوشم موند دوباره تکرار کرد و گفت: برو بالا به مامانم بگو بابام تصادف کرده من زنگ میزنم تلفن رو جواب نمیدن یکی بره پیش بابام من آموزشگاهم اما من کلا برعکس شنیدم اول فکر کردم خودش تصادف کرده اما وقتی گفت من آموزشگا...
20 شهريور 1391

روزهای خسته کننده

پسر کوچولوی مامان این روزا خیلی سخت و خسته کننده است غذا نخوردنای تو و بهوونه گیریهات که از هر چیزی بیشتر اذیتم میکننه و دلتنگی های خودم که همراه شده با نزدیکی فصل پاییز و زود تاریک شدن هوا واقعا خسته کننده است این روزا مثل قبل که تقریبا یه روز یا دو روز در میوون خونهء مامانیم بودیم بازم میریم گرچه مامانیم نیست اما خونهء دایی نادر و کوروش به تو بد نمیگذره یکشنبه: با نگار رفتیم بیرون و واسه تو خرید کردم تو هم کلی بازی کردی که عکساشو سر فرصت برات میزارم دوشنبه: با مامانیت و باییت و بابات رفتیم تا مغازه رو ببینیم و بعد هم سه نفره رفتیم خرید یه دست لباس برات گرفتیم و بابات برات یه سه چرخه گرفت. سه شنبه: خونه بودیم و تو دائم بهوونه می...
16 شهريور 1391

تولد بابا

نفس مامان امروز 9 شهریور تولد باباته تا قبل از دنیا اومدنت هر سال واسش یه تولد مفصل با مهمونای خارجی(غیر از خودمون دو تا)میگرفتم اما این دو ساله نمیشه سخته و تو هم اذیت میشی خواستم برم واسش هدیه بگیرم که گفت چیزی نمیخوام احتمالا بگه شام مهمونش کنم سالهای بعد که تو بزرگتر شدی بازم واسش تولد میگیرم الهی همیشه زنده باشه و سایه اش بالای سر تو  
9 شهريور 1391

15 ماهگی

گل قشنگم امروز 15 ماهه شدی مبارکت باشه امروز با تاکسی رفتیم خونهء مامانیم البته خونهء دایی کوروشم خانوادهء دایی نادر اینا هم رفته بودن شمال و تقریبا خونه سوت و کور بود آخه مهبد که خونه رو شلوغ میکنه غروب هم زنگ زدم بابات اومد دنبالمون با ماشین خودمون آخه به دوستش فروخته اش خیلی دلم واسش تنگ شده بود هههههههه دیوونه ام دیگه نرسیده به خونه خوابت برد امروز به غیر همین یه عکس عکس دیگه ای ازت نگرفتم و به اجبار همین رو میزارم گر چه بی کیفیت و نا مرتبه عاشقتم کوچولوی 15 ماهه بووووووووووووووووس ...
8 شهريور 1391

یه حس بد

پسر کوچولوی مامان این چند روزه حسابی دلم گرفته یه حس بدی دارم که نمیدونم چه جوری عوضش کنم که حالم بهتر شه بیشتر از هر چیزی به فکر تو هستم که دور و برمون خلوته و نمیشه مثه قبل سرتو با اینور و اونور رفتن گرم کرد آخر هفتهء گذشته که مامانیم رفت خوزستانکلی منو ناراحت کرد  چند روز پیش هم مامانیت اینا رفتن سفر شمال و دیشب هم بابات ماشین رو فروخت این آخریش خیلی ناراحتم کرد البته واسه کار بابات مجبور بودیم ما رو که میشناسی اهل پس انداز و این جور چیزا نیستیم بابات قول داد که اولین پولی که دستش بیاد شده یه ماشین معمولی(ارزون) بخره تا یکی دو سال آینده که یه خوبش رو بگیره اما این دل منو آروم نکرد اونقد ناراحت بودم که دیشب این حسو ب...
7 شهريور 1391

عکسای پیک نیک

از ترسم که نیوفتی تو دره جرات نکردم ببرمت که یه عکس تکی از سمت کوه ازت بگیرم قربون موهات برم من اینجا هم وقتی اومدیم خونه حمومت کردم و موهاتو واسه خاطر نارینه جون شونه زدم اینم ساعت 2 شبش که تو بیداری و دست از سر سبد پیک نیک بر نمیداری اگه بدونی چه بلایی سر خونه میاری باورت نمیشه انگار که طوفان اومده و هر چی تو اتاق و آشپزخونه هست رو آورده تو هال با این حال دیوونهء کارا و شیطونی هاتم شاه خونمون ...
4 شهريور 1391

گردش

عسل مامان از اول هفته تصمیم گرفتیم که بریم جاده چالوس و یه هوایی عوض کنیم آخه به قول بابات الان زیر خط فقر به سر میبریم و نمیشه رفت سفر شمال هم هوا گرمه و حال نمیده دیروز بابات گفت فردا میریم وسایل و جوجه رو آماده کردم و واسه تو هم یه سبزی پلو درست کردم که گشنه نمونی دیشب بابات گفت ساعت ده میریم 11 صبح بهش گفتم پاشو بریم گفت نه 11:30 بیدار شدین و صبحانه خوردیم ساعت 12 به طور علنی گفت نمیریم کجا بریم با بچه با این هوای گرم روز جمعه شلوغه جا گیر نمیاد ما که ویلا نداریم یکی اون بگو و یکی من با قهر گفتم دستت درد نکنه نمیخواد بریم دیگه بحث نکن ساعت 13 بابات گفت مانی رو حاضر کن بریم الان که جاده بسته است بریم برغا...
3 شهريور 1391
1